اگر حسن گند زد به مملکت، کی جواب می دهد؟

اگر حسن گند زد به مملکت، کی جواب می دهد؟ به گزارش هنر شهر، خواستم به بابا بگویم که حسن تمام نمره هایش را با تقلب یا با کمک معلم ها می گیرد اما ترسیدم باردیگر بهم بگوید: «خبرچین»؛ برای همین نگفتم. حالا حسن بزرگ شد و رئیس شد و گند زد به مملکت، کی جواب می دهد؟



گروه جهاد و مقاومت مشرق- «وقتی بابا رییس بود» زندگی داستانی رییس ساده زیست و ساعی آموزش وپرورش قم، شهید علی بیطرفان است. این کتاب با نثری روان و زبانی شیرین از زبان فرزند شهید به معرفی شهید می‎پردازد. در این کتاب مهدی فرزند شهید علی بیطرفان خاطراتش از پدر را روایت می کند. «وقتی بابا رییس بود» مناسب سن نوجوان و به قلم تقی شجاعی نوشته شده است.


شهید حاج علی بیطرفان فرزند رمضان در تاریخ ۲۳ دی ۱۳۳۲ در خانواده ای مذهبی در قم به دنیا آمد.
وی همزمان با کار معلمی به تحصیل در مقطع کارشناسی پرداخت و در سال ۵۷ موفق به گرفتن کارشناسی حقوق از دانشگاه تهران گردید و در همان سال به معاونت مدرسه راهنمایی امیرکبیر منصوب گردید.
حاج علی بیطرفان با پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان معلم راهنما و سپس نماینده آموزش وپرورش در بخش خلجستان مشغول بکار شد. در سال ۶۲ با سمت معاون اداری و مالی در اداره مرکزی آموزش وپرورش قم اشتغال یافت و سپس مسئولیت ریاست آموزش وپرورش منطقه ۲ را به عهده گرفت و تا زمان شهادت در این سمت باقی بود.
شهید بیطرفان با وجود مسئولیت هایی که در شهر داشت در چهار نوبت در سالیان ۶۱، ۶۳، ۶۴ و ۶۵ در جبهه ها حضور یافت و عاقبت در تاریخ ۲۳ دیماه ۶۵ در منطقه شلمچه به آرزوی دیرینه ی خود رسید و توفیق شهادت در راه خداوند را کسب نمود.

آنچه در ادامه می خوانید، برشی از این کتاب است...


اکبر آقا سرش را تکان داد و اظهار داشت: «بله، همه برای جنازه ام نماز می خوانند و می گویند الله رحمت ائلسین (یعنی خدا بیامرزدش). خوب شد رفت، مُرد، از دستش راحت شدیم. مرحوم به هیچ دردی نمی خورد.»
بعد صدایش را بالا برد و اظهار داشت: «آقا بی طرفان! من در آن مدتی که تو جبهه بودم، شصت نفر جلوی چشمم تیکه پاره شدند. حالا شما هم که می خواهی بروی لابُل آن جلوها و من را بدهی جلوی تانک، لااقل بگذار جنگ تمام بشود. بعد بابا فرمان داده که در جبهه، دانش آموزان را موقع امتحان نگذارند بروند کارت سربازی ام را بگیرم. بابا اظهار داشت: «جنگ معلوم تقلب می کنند. تازه از یکی از معلم هایی که به دانش آموزان درس می دهد، می پرسم کی تمام می شود. تازه، از چی می ترسی؟ مرگ دست من و تو نیست. من می گویم تو را همان عقب نگه دارند، تو آشپزخانه، خوب است؟» اکبر آقا ساکت ماند، تیله ای که در دستش بود را گذاشت زمین و اظهار داشت: «چه کار کنم دیگر؟ زورم که به شما نمی رسد. باشد، فقط من جلو نمی آیم.» بابا خندید و اظهار داشت: «باشه.»
بابا هر وقت می خواهد برود جبهه، یک کاغذ برمی دارد و بالایش می نویسد «اسامی» معلم هایی که می خواهند بروند جبهه. بعد شماره می گذارد و در شماره یک، اسم خودش را می نویسد و سپس آن کاغذ را می برد و می چسباند به تابلوی اعلانات اداره تا هر کسی که خواست، اسمش را بنویسد. این دفعه اسم اکبر آقا را هم دو بار نوشته بود. بابابزرگ به او اظهار داشت: «اگر این ها شهید بشوند، خون این ها هم گردن توست.» بابا اظهار داشت: «این معلم ها می روند آنجا به دانش آموزان درس می دهند تا دروسشان عقب نماند و سوادشان بالا برود. آینده بجای این که آدم های به درد نخور شوند، رییس این دانش آموزان رییس بشوند. تازه این ها از خدایشان است شهید بشوند و بروند پیش خدا. من مجبورشان نکرده ام، خودشان عقل دارند و دوست دارند بیایند.»
بابا فرمان داده که در جبهه نگذارند دانش آموزان موقع امتحان تقلب کنند. تازه از یکی از معلم ها که به دانش آموزان در جبهه، مفتکی نمره می داد، پرسید: «از این ها چه جوری امتحان می گیری؟» معلم اظهار داشت: «سؤالات را بهشان می دهم و بعد جواب ها را هم بهشان می گویم که بنویسند.»
بابا عصبانی شد و اظهار داشت: «چرا این کار را می کنی؟» او هم اظهار داشت: «چون این ها برای شهادت آمده اند اینجا و شرایط امتحان خوب نیست.» بابا اظهار داشت: «تو مگر دوست از راستی و باهاش ارتباط داری و مطمئنی که این ها مقرر است شهید بشوند؟ اگر مطمئنی شهید می شوند، دیگر برای چی امتحان می گیری؟ مگر شهادت مدرک دیپلم می خواهد؟ یعنی طرف مدرک نداشته باشد، خمپاره بهش نمی خورد؟» بعدش اظهار داشت: «اگر این شهید نشد و فردا رفت رییس شد و یک جایی از مملکت را دستش گرفت و گند زد، تو می آیی جواب بدهی؟»
معلم سرش را پایین انداخت، قرمز شد و چیزی نگفت. بعدش بابا به آقای استاد جعفری که دوست باباست و رییس درس دادن به دانش آموزان جبهه است، فرمان داد که امتحانها باید درست و حسابی و بدون کمک معلمها اجرا شود و کسی هم حق تقلب ندارد. اینها را عمو محمود برای بابابزرگ تعریف می کرد. بابابزرگ چپقش را تمام کرد و از بابا خوشش آمد چون بابابزرگ هر وقت از کسی خوشش می آید سرش را چون بالاپایین میکند و چیزی نمی گوید.
خواستم به بابا بگویم که حسن تمام نمره هایش را با تقلب یا با کمک معلم ها می گیرد اما ترسیدم باردیگر بهم بگوید: «خبرچین»؛ برای همین نگفتم. حالا حسن بزرگ شد و رئیس شد و گند زد به مملکت، کی جواب می دهد؟


بابای من را شاه میخاسته قاضی کند نامه ای که من برای رییس جنگ نوشته بودم جواب داد همه کارهایی که بابا برای مملکت کرده بود، نوشتم و نامه را بردم یواشکی دادم به فرمانده جنگ بابا، یعنی آقای ایرانی و گفتم که این را ببرد بدهد به رییس جنگ معلوم بود که رییس برای همین نگفتم. حالا حسن بزرگ شد و رییس شد و گند زد به مملکت، کی جواب می دهد؟

۱۳۶۵/۷/۱۵



1404/05/16
15:17:09
0.0 / 5
33
تگهای خبر: آموزش , كتاب
این مطلب را می پسندید؟
(0)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
نظر شما در مورد این مطلب
نام:
ایمیل:
نظر:
سوال:
= ۸ بعلاوه ۱
هنر شهر

پربیننده ترین ها

پربحث ترین ها

جدیدترین ها

هنر شهر

هنر و فرهنگ شهری - هنر شهر، نبض هنر خیابانی ، رنگ زندگی

honareshahr.ir - تمامی حقوق مالکیت معنوی سایت هنر شهر محفوظ است